گاه دلـــــــم ميگيرد ازصداقتـــــم كه نميدانم لايق كيست…
گاه دلــــــــم تنگ ميشودبراي وعــــده هايي كه ميدانستم نيست اما براي دلخوشيم كافــــي بود….
گاه دلــــــــم ميگيرد از سادگـــــي هايم….
گاه دلـــــــم ميسوزد براي وفـــــــاداري هايم…
گاه دلـــــم ميسوزد براي اشكهايم…..
گاه دلـــــــم ميگيرد از روزگــــــــــاري كه درآنم….
اين نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق كه باشي!
سطر به سطرِ كتابِ درسيات،
ميشود “شعرِ عاشقانه”…!
چقدر جالب اند آدم ها ، دلت را ميشكنند ، رهايت ميكنند ، بعد از مدتي برميگردند و انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده و دوباره از نو با همان عادت هايشان دوستي ميكنند، برميگردند نه براي اينكه به اشتباهشان پي بردند، چون ديواري كوتاه تر از شما پيدا نكرده اند..
دلتان را خوش نكنيد به اين برگشتن ها، به خدا آنها عوض نمي شوند..
مگر ميشود اينهمه زجرتان دهند و آخر مكالمه هايشان بگويند مواظب خودت باش
مواظب دلي باشيم كه به دست خودشان شكسته؟ يا مواظب قلبي كه تكه تكه اش كرده اند…
آنها فكر ميكنند سكوت شما يعني فراموش كرده ايد كه چه به روزتان آورده اند و حتي اين عقيده را دارند كه هر مسئله اي با معذرت خواهي درست مي شود…
به آنهايي كه تكليفشان با خودشان مشخص نيست دل نبنديد.
هيچوقت از روى لبخند،
حالِ كسى را تشخيص ندهيد!
يك لبخندِ ساده،
در عينِ حال ميتواند
دردآور ترين حرف هارا در خودش جا بدهد!
شما نمى دانيد
بعضى از ما آدم ها چه مى كشيم
تا تمامِ بغض هايمان را
در همان لبخند خلاصه كنيم،
گاهى لبخند ها
نشانه ى شادى نيستند
بلكه حكمِ اشك هايى را دارند
كه بى صدا مى ريزد….
دلم برات تنگ ميشه…
يه روزي ، يه جايي ، صداي خنده هاي يه نفر خنده هاي منو يادت مياره…
يه روزي ، يه جايي ، دلت تنگ ميشه واسه من…
مني كه هركاري ميكردم تا هرجا هستي باشم و مثل پروانه دور شمعِ بي معرفتم بگردم…
ياد من ميوفتي ، روزي كه كسي بهت بگه “دوست دارم”….
ياد من ميفتي ، اون جايي كه يه نفر زل بزنه به چشمات و با نگاهش زااااار بزنه “نرووو ، من بهت نياز دارم”
يه روزي ، يه جايي ، يه جفت چشم كه هيچ حسي توشون نيست ، چشماي عاشقِ منو يادت مياره…
ببين ، اصلاحساب گرد بودنِ زمين و اينا نيستااااا…
بحث عدالت خداست…
اون همه تصوير عشقي كه من به پات ريختم ، اگه نياد جلو چشمت ، بي انصافيه…
اون همه موندن به پاي توي رفته ، اگه نياد تو ذهنت ، بي عدالتيه…
اگه يادت نياد چجوري چشمام واسه حرف زدن با چشمات جون كندن ، به عدلِ خدا شك ميكنم…….
اگه…..
يه روزي ، يه جايي ، منويادت اومد ؛
نگو راست ميگن كه زمين گرده…
بگو “خدا عادل ترينه”
گرگ هر شب به شكار ميرفت و بي آنكه چيزي شكار كند باز ميگشت…
ﺷﺒﯽ ﮔــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ…
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد!
ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو.
ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔــــــــﺮﮒ؟!!
ﮔﻔﺖ: شبي در ﺳﯿﺎﻫﯽ بيابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!
هر شب به خواست پايم كه نه، به تمناي دلم ميرفتم تا تماشايش كنم…
امشب محو او بودم كه ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ؛
ﺩﻭﯾﺪﻡ…
ﭘﺮﯾﺪﻡ…
ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش!!
آنچنان
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
كه ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
“سهم دلم”
ﻧﺼﯿﺐ “ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ” ﺷﻮﺩ..
من كه نديده ام زني عاشق شود و جز دوست داشتن چيز ديگري به زبان بياورد..
بهتان قول مي دهم !
هيچ چيز غير از “دوستت دارم” نمي شنويد از او…
وقتي مي گويد :
چقدر موهايت خوب اصلاح شده !
يا چقدر اين لباس بهت مي آيد !
يا مثلا صبحانه نخورده از خانه بيرون نرو..
كه نهارت يخ كرد..
كه شامت آماده است..
وقتي مي گويد وقتي مريض شوي من چه خاكى به سرم كنم..
يا مثلا خسته اي بيا بنشين كمي شعر بخوانم برايت..
مرباي آلبالو پخته ام برايت..
بيا با هم چاي بخوريم..
يا حتي وقتي كه مي گويد :
ديگر نمي خواهم ببينمت..!
خسته ام كرده اي..
طاقت بودنت را ندارم…
يا وقتي مي گويد چقدر از تو دلخورم…
چقدر مي خواهم تنها باشم
حتي وقتي مي گويد ديگر دوستت ندارم..!
باور كنيد اين ها همه در زبان زن ها دوستت دارم معنا مي شود
زن ها بلد مي خواهند
مترجم مي خواهند
بايد عاشق باشي تا بفهمي شان..
بايد گوش هايت عاشق باشند، بايد كلماتش را ببلعي، در ذهن برگردان كني به زبان عاشقي.. و از نگاهت عشق بزند بيرون..
زن ها كارشان دوست داشتن است
نترسيد
بلدشان شويد
بعد مي بينيد هيچ چيز غير دوست داشتن از گلوگاه حنجره شان خارج نمي شود..
هرگز با چشمهاي من خودت را تماشا نكردهاي تا بداني چقدر زيبايي!
هرگز با گوشهاي من خودت را نشنيدهاي تا بداني چه آرامشي توي صدايت ريخته!
هرگز با پاهاي من با شوق به سمتِ خودت قدم برنداشتهاي و هرگز با دستهاي من دست خودت را نگرفتهاي!
تو هرگز با قلبِ من خودت را دوست نداشتهاي و نميداني چگونه ميشود عاشقت شد و از اين عشق مُرد!
تو نميداني!
تو هيچ چيز نميداني!
بعضي ها خودشان هم نميدانند
كه با رفتنشان عصبِ احساس را در آدم ها طوري ميكُشند كه ديگر
نه دلتنگ ميشوند
نه محبت ميكنند
نه گريه ميكنند. فقط نگاه ميكنند…
دلم برايِ دختركِ درونم تنگ شده …
دختركي كه بايك لواشك و عروسك ، ذوق مي كرد …
يا دغدغه ي روزانه اش ، رنگِ لاكِ ناخن هايش بود …
همان دختركي كه خنده هايش ؛ كودكانه و نگاهش ؛ دلنشين بود …
دختركي كه معصوميتش را ، از راه رفتنش مي شد تماشا كرد …
گاهي دلم از قوي بودنم مي گيرد …
دلم ميخواهد دوباره همان دخترك ظريفي باشم كه با يك نگاه ، مي شكست … اما نه از درون !
صداي شكستنش را بغض مي كرد ، و با اشك هايِ دانه دانه اش ، دلِ دنيا را مي لرزاند …
قوي بودن ؛
هميشه هم خوب نيست !!!
باران كه مي بارد،
شيشه ها تار مي شوند نه براي اينكه به گذشته ات فكر كني و غمگين شوي، نه براي اينكه به غم هايت فكر كني و آزرده شوي، نه براي اينكه به آزردگي هايت فكر كني و گريان شوي،
نه براي اينكه به گريه هايت فكر كني و ويران شوي..
باران مي بارد و شيشه ها را تار مي كند تا بيرون را نبيني و با درونت تنها باشي، تا صداي بيروني را نشنوي و با نجواي درونت تنها باشي، تا ديگران را نبيني و با خودت تنها باشي، تا بداني با حس خوب به آنچه در وجود خودت هست ميتواني به هرآنچه آرزو داري برسي…
چيستم؟! خاطره زخم فراموش شده
لب اگر باز كنم با تو سخن ها دارم…..
سوت و كورم
همانند خانه ايي متروكه در آن دور دست ها
كه نه كسي در خانه اش را مي كوبند
و نه كسي در آن زندگي ميكند
خانه ايي متروكه
كه در و ديوار هاي آن را تار عنكبوت بسته است
ديوار هايي ترك خورده و پوچ
خانه ايي سرد و بي روح
خاك گرفته و پوسيده
خانه ايي متروكه ، كه هر آن ممكن است آوار شود و فرو بريزد..
لابلاي اين روزهاي تكرارشدني و نشدني خستگي هاي ما مدام تكرار ميشود
دلزده از اين و آن دلزده از زمين و آسمان
گاهي نميداني بايد براي چه خوشحال باشي ،گاهي نميداني چرا ناراحتي
اصلا قصه ما آدمها چرا هميشه يكجايش غمگين است
اصلا چرا حالمان گاهي عميق خوب نيست
اصلا چرا هميشه جاي چيزي خاليست وسط زندگيمان …
من هيچوقت بلد نبودم جوري رفتار كنم
كه هر روز بيشتر دوستم داشته باشي.
بلد نبودم دلتنگي ام را قايم كنم؛ پشت نقاب بي تفاوتي …
هيچ وقت نشد بگويي دوستت دارم و من در جوابت فقط بگويم:
مرسي!
هميشه ي خدا موقع ديدنت برق خوشحالي در چشم هايم حال دلم را فرياد ميزد .
انگار دست دلم براي تو رو شده بود !
من هميشه ميترسيدم از نداشتنِ تو
ميترسيدم از اينكه يك روزي نباشي و من بدون تو زندگي كردن را ياد بگيرم؛ قبول .
من خيلي چيزها را بلد نبودم اما دوست داشتنت را كه خوب بلد بودم؛ نبودم؟
مي خواهي بروي ؟!
برو …
جلويِ راهت را نمي گيرم !
نگرانِ من نباش ، نخواهم مُرد !
شبيهِ تمامِ آدم هايي كه از رفتنِ هيچ كسي نمرده اند …
شبيهِ همه ي آن هايي كه شعار نمي دهند …
بعد از تو چيزي تغيير نخواهد كرد ، فقط من ديگر “عاشق” نخواهم بود ، همين …
مي شوم يك آدمِ عبوس و بي احساس ، كه از هميشه دوست داشتني تر است …
من كسي را از دست مي دهم كه سودايِ رفتن در سر داشت ،
تو ببين “چه كسي” را از دست دادي !
كسي كه برايِ ماندن آمده بود !
كسي كه از تمامِ جهان گذشته بود ، و تو تنها انتخابش بودي …
كسي كه با تمامِ آدم هايِ دنيايِ تو فرق داشت …
برو …
ديگر رمقي برايِ اصرار ندارم …
منِ خوش خيالِ احمق با چه اشتياقي آمده بودم عاشق باشم ،
تا عاشقم باشي ،
و “سكوتِ تو” ، بدترين اتفاقِ ممكن بود !!!
خسته ام ، مي خواهم بخوابم ،
اصلا حوصله ي تماشايِ رفتنت را ندارم ، باور كن !
بي صدا تر از هميشه برو …
من آن قدر مي دانم كه هر كجايِ جهان هم بروي ؛
غرورِ لعنتي ات ؛
از پسِ حسرتِ نداشتنِ من بر نخواهد آمد !
از نظرِ من اشكالي ندارد ،
برو …
قبل از اين كه بروي ؛
چراغ ها را خاموش كن …
اين نورِ خوش خيالِ سِمِج ؛
حالم را به هم مي زند …
در جنگ جهاني دوم سربازي نامهاي با اين متن براي فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زير خاك پنهان كردم، ديگر نميخواهم بجنگم، اين تصميم بخاطر ترس از مرگ يا عشق به همسر و فرزندانم هم نيست…
راستش را بخواهي، بعد از آنكه يك سرباز دشمن را كشتم، درون جيبهايش را گشتم و چيز عجيبي ديدم. روي يك تكه كاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزي كه تنهايم گذاشتي هر صبح تا غروب جلوي در چشم به راه تو ام…
“پدر جان، بخدا اگر اين بار برگردي تو را محكم در آغوش ميگيرم و اجازه نميدهم دوباره به جنگ برگردي…” من اين كودك را در انتظاري بيهوده گذاشتم. او تا چند غروب ديگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگي كه كودكي را از آغوش مهر پدر بيبهره ميكند…
“تو” با قلب ويرانه من چه كردي؟
ببين عشق ديوانه من چه كردي
در ابريشم عادت آسوده بودم…
تو با “بال” پروانه ي من چه كردي؟
ننوشيده از جام چشم تو مستم…
خمار است ميخانه ي من…چه كردي؟
مگر لايق تكيه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه ي من چه كردي؟
مرا خسته كردي و خود خسته رفتي…
سفر كرده ، باخانه ي من چه كردي؟
جهان من از گريه ات خيس باران…
تو با سقف كاشانه ي من چه كردي؟
عكس پروفايل دخترونه غمگين
مي آيد روزي كه در تراس خانه ات،روي صندلي دسته دار نشسته اي و بازي كودكان را تماشا مي كني
آن روز ديگر نه باران خاطره اي از من برايت تازه مي كند و نه غروب آفتاب سنگي بر درياچه آرام دلت مي اندازد
سال هاست كه تو مرا پاك از ياد برده اي…
كنار روزمرگي هايت،يك فنجان چاي براي خودت ميريزي و با دستاني كه ديگر چروك شده اند لرزان لرزان فنجان چايت را به لبانت نزديك مي كني
اما يكباره يكي از كودكان نام مرا فرياد مي زند…
شباهت اسمي بود!
تو آرام فنجانت را كمي پايين مي آوري،لبخند كوچكي مي زني و دوباره چايت را مي نوشي…
من به همان لبخند زنده ام . . .
گاهي فقط بيخيال باش …
وقتي قادر به تغييرِ بعضي چيزها نيستي
روزت را برايِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نكن !
دنيا همين است ؛
همه ي بادهاي آن موافق ،
همه ي اتفاقات آن دلنشين ،
و همه ي روزهاي آن خوب نيست !
اينجا گاهي حتي آب هم ، سر بالا مي رود …
پس تعجبي ندارد اگر آدم ها جوري باشند كه تو دوست نداري !
گاه گاهي در انتخاب هايت تجديد نظر كن
فراموش نكن
تو مجاز به انتخابِ آدم هايي ، نه تغييرِ آنها …
خيلي از ما آدما شبيه يه شيشه ي ترك خورده ايم ، هنوز نشكستيم ولي تو دلمون پر از ترك هاي كوچيك و بزرگه …هر كدوم از اين ترك ها ما رو ياد يه اتفاق مي ندازه ، يه خاطره…بعضي ترك ها براي اعتماد بيش از حد به آدماست و بعضي ها براي اينكه تو زندگي بد جايي قرار گرفتيم ، شايد هم وسط بازي ديگران ما ترك برداشتيم ! همه ي ما يه جايي از زندگي ضربه خورديم … فرقي نداره از غريبه يا خودي،مهم اين هستش كه ما ديگه اون شيشه ي بي خط و خش نيستيم ، تو وجود ما ترك هايي هست كه هر لحظه مي تونه دلمون رو بشكونه ، ما حالا آمادگي شكستن رو داريم حتي با يه ضربه ي ساده و آروم… حالا ديگه مثل قديم محكم نيستيم ، با يه رفتار اشتباه، با يه حرف ساده ترك هامون بزرگ و بزرگ تر ميشه ، تا وقتي كه بشكنيم … وقتي شكستيم همه ي نگاه ها ميره پيش كسي كه آخرين ضربه رو بهمون زده ، همه اون رو مقصر مي دونن ولي هيچكس خبر نداره هر شكستني از ضربه ي اول شروع ميشه … درست از جايي كه اولين ترك رو تو قلبت احساس مي كني …كاش يادمون باشه هر جاي زندگي شكستيم، قبل از هر چيزي به اين فكر كنيم ضربه ي اول رو چه كسي بهمون زده ، ترك اول رو كِي برداشتيم
غم انگيز بود
كه خيابان پر بود از قرارهايي كه
يكي نيامده بود…
يكي بي قرار و دلشكسته
برگشته بود!
اندوه من اما از جنس سوم بود…
من با هيچ كس
هيچ كجاي اين همه شهر
در هيچ كجاي
اين همه خيابان هيچ قراري نداشتم…
“دختر بودن، سخت است”
يكي از آشناترين جملهها به گوش دختران اين است:
نميتواني اين كار را انجام دهي، چون تو دختري
– در جمعي كه بزرگتر ها نشستهاند، تو اظهار نظر نكن
– دوچرخه و موتور سوار نشو، دور خيلي از ورزشها را خط بكش، ورزشگاه نرو، چون تو دختري.
– اگر مدرسه و دانشگاه هم نرفتي و كاري هم بلد نيستي مهم نيست، تو دختري. نيازي به اين چيزها نداري. همين كه شوهر كني كفايت ميكند.
– از كسي اگر خوشت آمد، حق ابرازش را نداري. بايد صبر كني تا انتخاب شوي، حق انتخاب نداري. تو دختري.
– به جاي خواندن و تلاش براي آگاهتر شدن به خودت برس. ظاهرت را خوب نگه دار فقط. حواست به خودت باشد تا از ريخت و قيافه نيفتي. تو دختري. ارزش و اهميت اندام و چهرهات خيلي بيشتر است تا ذهن و فكرت.
دختر از همه طرف در فشار است.
– بدنش هر ماه، چند روزي از زندگي او را مختل ميكند. بههمريختگي هورمونها، سردرد، بيحوصلگي، درد نواحي شكم و كمر، كوفتگي، عصبي و زود خشم شدن، چيزهاي سادهاي نيست.
– هر روز در خيابان، نگاههاي بسياري رويش سنگيني ميكند، حرفهاي بسياري ميشنود و سكوت ميكند.
– هنگام رانندگي، با صحنههايي روبهرو ميشود و آزار ميبيند كه باور كردني نيست.
– در محل كار نه فقط خيلي كمتر از يك مرد حقوق ميگيرد بلكه درخواستهاي بيشرمانهاي هم از او خواهند داشت.
– جامعه او را در منگنه قرار ميدهد تا زودتر ازدواج كند و از مقبوليت بيشتري برخوردار گردد. و هرچه زمان ميگذرد، اضطراب او براي ازدواج بيشتر خواهد شد.
– در خانه، از برادرش بسيار محدودتر است.
– در قانون حقاش را خوردهاند.
– در سنت، جنس دوم است.
– در عرف و در هر جاي ديگر، در موضع ضعف قرار دارد.
بايد درك كنيد كه هر كس قبل از دختر يا پسر بودن “انسان” است.
دختران را درك كنيد. دختر بودن در برخي جوامع سنتي خيلي سخت است.
من ميتوانستم درماني براي سردرد هايت باشم
ميتوانستم سيگارِ لعنتي ات باشم
سُرفه هايت باشم
خنده هايت باشم
ميتوانستم قدم هايت باشم ،
در لحظه به لحظه !
يا پيراهنت باشم ،
رَج به رَج…
نخ به نخ…
همان قدر نزديك…
همان
قدر
نزديك…!
رفتن دخترها برعكس پسرهاست
بهانه نمياورند،اين شاخه آن شاخه نميكنند، پيچاندن كه هرگز…
دخترها تالحظه ي آخرميمانند…
بعد از هرقهرو آشتي دورترميشوند،
بعدازهربارفروريختن سردتر
بعدازهربار فهميدن حقايق بيخيال تر
و بعد از ديدن خيانت خنثي
ذره ذره از پيشتان ميروند
آهسته آهسته طوري كه نميفهميد تركتان ميكنند ، ابرازعلاقه هايشان كورميشود، خنده هايشان لال، ديگر پرحرفي نميكنند، كوتاه جواب ميدهند ، غر زدن كه هرگز،از اتفاقات روزمره و ناراحتي ها و خريدهايشان بگير تا شكستن ناخونشان ،ديگر هيچكدام را برايتان نميگويند
ديگربرايشان مهم نيست كجاييد ، خوبيد يا دل گرفته!
دختر سراسر نازاست و توجه ، فقط كافي ست ديگر نازش خريدارنداشته باشد و توجه را ازقلم بي اندازيد ، دلش ميگيرد و حس اضافه بودن بر او غلبه ميكند
و شما زماني ميفهميد كه يا كامل از دستش داده ايد يا سهم دل ديگري ست ….
قصه ي رفتن دخترها را هرگز درجايي نگفته اند چون هيچكس اين رازها را نميدانسته و چقدر ما دخترها ناخوانده باقي مانده ايم …
آدمهايى كه تنها بودن را انتخاب ميكنند،
لزوما بى عرضه، بد تيپ و يا بد قيافه نيستند!
آنها فقط به بلوغ فكرى رسيده اند
و فهميده اند تنهايى آدم حرمت دارد.
نبايد هر شخص از راه رسيده اى را
به اين تنهايى راه داد..
حواستان به داشته هاي زندگيتان باشد.
اينكه يك رابطه ي با كيفيتِ عاشقانه را
به خاطر چند رابطه ى نصفه و نيمه اجتماعي ، از دست مي دهيد ،
از دست دادنِ كمي نيست !
اينكه يك فردِ مناسب وايده آل را
با افرادي كه اسم رابطه شان هم حتي ” دوستيِ معمولي ” ست عوض مي كنيد ،
تعويضِ ساده اي نيست !
يادتان نرود كه چه چيزي را
در قبالِ چه از دست مي دهيد …
نكند براي برداشتن چند تكه سنگ زيبا از روي زمين ،
الماسِ باارزشي را كه در دست داريد ، از دست بدهيد !
نگاهتان به دستِ خودتان باشد ،
به اَلماستان !
زمين ،
هميشه پر از تكه ” سنگ هاي بي ارزش ” است.
در وجود من زني است
كه در تمام خيانت هايي كه ديده
هنوز هم دنبال عشق حقيقي ميگردد..
در وجود من مردي است
كه بغض هايش را با قدم زدن روي جدول زير تير هاي برق شهر ميشكند..
در وجود من پير زنيست
كه هنوز هم دغدغه اش شالگردن زمستاني است
كه مبادا در مقابل سرماي هوا يخ بزند..
در وجود من پير مرديست
كه هنگام عصبانيت به كور ترين نقطه خيره ميشود
و خودش را به نشنيدن ميزند..
در وجود من دختر بچه ايست
كه هنوز هم هر چيز رنگي در اوج ناراحتي ديوانه اش ميكند..
در وجود من پسر بچه ايست
كه هنگامي مهر بيخيالي بر گردنش ميزنند پشت ميكند
و در خلوتش به خيال تمام بيخيالي هاي دنيا اشك ميريزد..
در وجود من لشكري آدم در تمام سن و سال جمع شده اند
تا مبادا كم بياورم،
تا نكند خداي نكرده بشكنم،
تا نكند..
فقط تبر نيست كه به درخت ميزند. آب كه پاي درخت نريزي، ميخشكد. از درون ميپوسد و خالي ميشود. آنوقت به كوچكترين بادِ خزاني فروميريزد.
عاشقانه ها هميشه كه با زخمِ جفا و خيانت سرنگون نميشوند. بيشترشان آب نميخورند.
همان دوستت دارمهاي هر روزه، همان نگاهها و ملاحتها، همانها پايشان ريخته نميشود كه ميميرند.
كم كم
آرام
زيبايي يك زن
درلباس هايي كه مي پوشد نيست
درچهره يا درنحوه آرايش موهايش هم نيست
زيبايي يك زن در چشمانش است
چشم هايش راه ورود به قلبش هستند مكاني كه عشق در آن جاي دارد
دلتان را قايق نكنيد
براي نجات هر آدمي
از درياي تنهايي
آدمها نمك نشناسند
به ساحل كه برسند
حسشان عوض ميشود
غرقتان ميكنند در خودتان…!
هر چيزي دوران خودش را دارد…
از وقتش كه بگذرد تبديل به بي اهميت ترين موضوع زندگي مي شود “
شايد بزرگ ترين راز زندگي همين باشد ،
همين كه همه چيز در زندگي تاريخ انقضا دارد،
از زمانش كه بگذرد ديگر به دست آوردنش ارزشي ندارد
تا زماني كه شوق و لذت به دست آوردن خواسته ها و آرزوها در دلمان زنده باشد هنوز از وقتش نگذشته، اما كافيست ديگر با فكر كردن به آن ها به وجد نياييم ، ديگر براي به دست آوردنشان عجله نداشته باشيم ، اين يعني خواسته ها و آرزوهايمان ديگر زنده نيستند …
حقيقت اين است كه هيچكس بهتر از خودمان تاريخ انقضاي آرزوهايش را نمي داند. اگر ديديد كسي از آرزوهايش فرار مي كند يعني دوران آن را پشت سر گذاشته،
يعني آرزوهايش فاسد شده اند!
دنيا پر از انسان هايي ست كه داشته هايشان را مي گذارند جلوي چشمشان و مدام مي گويند “زماني كه به تو احتياج داشتم كجا بودي؟! …” وقتي از آن ها مي پرسي مگر همين را نمي خواستي؟! چشم هايشان را مي بندند ، نفس عميق مي كشند و تلخ ترين جمله ي دنيا را مي گويند :
“ديگر از وقتش گذشته… “
پرندهايم يا خزنده؟
پرندگان با خزندگان فرق دارند.
نه به خاطر اينكه آنها بال دارند و اينها ندارند
نه به خاطر اينكه آنها دو پا بيشتر ندارند و اينها پاهاي بيشتر دارند
نه به خاطر اينكه آنها دنيا را از نقطه ي بالاتري ميبينند
خزندگان هم مي توانند بر بالاي قله هاي بلند بايستند و دنيا را از بلندترين ارتفاع نظاره كنند.
پرندگان با خزندگان فرق دارند
چون ميتوانند معلق بودن را تحمل كنند
چون ميتوانند بدون اينكه نقطه ي مشخصي براي فرود ديده باشند، از نقطه فعلي پرواز كنند.
خزنده تا جاي پاي جديدي براي خود نبيند، از نقطه ي قبلي خود تكان نميخورد.
ولي پرنده بيآنكه مقصدي براي نشستن بداند، آرام و با اطمينان، پرواز ميكند.
خزنده پا بر زمين دارد و در سر روياي آسمان
پرنده پر در هوا دارد و در سر خاطره هايي از زمين.
انسان، پر پرواز را خيلي زود ساخت
اما براي تكامل مغزِ پرواز، بايد قرنهاي بيشتري در انتظار بنشيند.
دختر داشتن يجورايي خيلي غمناكه چون بايد
به شيطونياش
لوس بودناش
نازكردناش
گريه هاي يهوييش
خريد كردناش
لاك زدناش
پخش و پلا بودنش
جيغ زدناش تو خونه
به همه اينا عادت كني و آخرش بسپاريش به يه غريبه كه نميدوني ميخواد چجوري ازش مراقبت كنه…
هرچه سعى در تميزكردن عينكم دارم، به طور رقت انگيزى دنيا را كثيف تر ميبينم.
راستش نميدانم؛
دستمال را دود گرفته يا عيب از قلب هايى ست كه به سادگى و قرمز رنگى سابق نيست..!
زن ها هر چه عميق تر دل ميبندند
قدم هايشان بلندتر مى شود
نزديك تر مى شوند..
و در آخر مردها
اويى را دوست دارند كه از همه “دورتر” باشد.!
بيخيالِ قضاوت ها !
اين مردم درچيستيِ زندگيِ خودشان هم
مانده اند …
اگر به حرف اين ها اهميت بدهي ؛
هركس برايت حكمي صادر مي كند …
گوش هايت را بگير ،
تويِ لاكِ خودت بمان ،
و برايِ خودت زندگي كن !
ما آدمِ رهـــا كردنيم
آدمِ تا نيمه يِ راه اومدن و جا زدن
درست مثلِ موجي كه
يه ماهي رو اسيرِ خودش ميكنه
و اونقدر با خودش ميارتش تا به ساحل برسه
و بعد رهاش ميكنه و ميره جايي كه موجايِ بزرگتر باشن
و ماهي هاي بيشتر…
ما آدمِ به هزار و يك دليل نموندنيم
آدمِ تنها گذاشتن و دل كنـــدن
ما آدمِ امروزيم
دَمدَمي
خسته
شايدم بي رَحـــم…!